معنی عروس دریا

فرهنگ فارسی هوشیار

عروس دریا

اروس دریا ویوک دریا خرچنگ دریایی

حل جدول

عروس دریا

اثری از مریم صمدی

عربی به فارسی

عروس

عروس , تازه عروس

فارسی به عربی

عروس

عروس

فرهنگ عمید

عروس

زنی که تازه ازدواج کرده،
زن نسبت به خانوادۀ شوهرش، زن پسر یا زن برادر،
(صفت) [مجاز] هر چیز بسیار زیبا، آراسته، خوب،
* عروس پس پرده: = کاکنه
* عروس چرخ: [مجاز] خورشید،
* عروس خاوری: [مجاز] = * عروس چرخ
* عروس روز: [مجاز] = * عروس چرخ
* عروس فلک: [مجاز] = * عروس چرخ
* عروس دریایی: (زیست‌شناسی) جانوری سخت‌پوست با بدنی شفاف و چتری که در اطراف بدنش شاخک‌های بسیار دارد،

لغت نامه دهخدا

عروس

عروس. [ع َ] (اِخ) (وادی الَ...) موضعی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب).

عروس. [ع َ] (ع ص، اِ) مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (منتهی الارب). زن نوکدخدا و مرد نوکدخدا، مگر در عرف اطلاق این بیشتر بر زن کنند، و به ضمتین خواندن خطاست. (آنندراج) (غیاث اللغات). مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (ناظم الاطباء). مرد و زن مادام که در اِعراس و عروسی باشند. (از اقرب الموارد). مرد و زن که تازه خواستگاری شده است مادامی که در سور گردند. (شرح قاموس). ج، عُرُس، عَرائس، گویند هم عُرُس و هن عرائس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یعنی جمع آن در مرد عرس، و درزن عرایس است. (از شرح قاموس). هدی. هدیه. مهدیه.
در مثل گویند: کاد العروس یصیر أمیرا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). لاعطر بعد عروس لامخباء لعطر بعد عروس، این مثل در حق شخصی گویند که اجناس خوب و نیکو از وی پوشیده نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن را برای کسی گویند که ذخیره کرده نمی شود از او چیزی گرانبها. (شرح قاموس). آن را در حق کسی گویند که چیز نفیس از وی پنهان نشود، و یا در مذمت پنهان کردن چیزی در وقت حاجت، به کار برند. (از اقرب الموارد). اصل مثل این است که اسماء عذریه بنت عبداﷲ را شوهری بود عروس نام که پس از خواستگاری از او مرد. پس مردی از او خواستگاری کرد که بی چیز و بخیل و زشت بود و دهانی بدبوی داشت و چون خواست پیش اسماء برود اسماء او را گفت اگر اجازه دهی پسر عم مرده ٔ خود را بستایم. مرد گفت بکن. اسماء گفت: بر تو می گریم ای عروس عروسها، ای کسی که میان اهل خود در آرامی چون روباه بودی و در وقت سختی ها و گرفتاری هاچون شیر بودی و اوصافی در تو بود که مردم بر آن آگاه نیستند. مرد گفت آن اوصاف چیست ؟ اسماء گفت: در همت و عزیمت سستی نمی کرد و در بامدادهای سختی و گرفتاری، شمشیر به کار می برد، سپس افزود: ای عروس روی سپید و تابان و نیکو و بزرگوار، که در تو چیزهایی بود که یاد کرده نشود. مرد گفت آن چیزها چه بود؟ اسماء گفت:وی از ناسزا و زشتی دور بود و دهانی خوش بوی داشت و او را بوی بد در دهان نبود، توانگر بود و تنگدست نمی بود، آنگاه مرد پی برد به اینکه منظور اسماء کنایه زدن بر اوست. و چون بنزد اسماء رفت به وی گفت خود را به بوی خوش بیالاید، ولی عطردان او را افکنده دید، اسماء در جواب گفت «لاعطر بعد عروس » یعنی عطر و بوی خوشی پس از عروسی نیست. و اصل این مثل را چنین نیز گفته اند که مردی با زنی ازدواج کرد و چون زن را بنزد او بردند دید که عطر بخود نزده است به او گفت پس عطر و بوی خوش تو کجاست ؟ زن جواب داد آن را پنهان کرده ام. پس مرد گفت «لامخباء لعطر بعد عروس » یعنی پس از عروسی، پنهان کردن برای عطر نباشد. و رجوع به شرح قاموس شود: اجتلاء؛ جلوه دادن عروس را بر شوهر. ازفاف، فرستادن عروس به خانه ٔ شوهر. اهتداء؛ به شوهر فرستادن عروس را. (از منتهی الارب). تقیین، عروس بیاراستن. (تاج المصادر بیهقی). زَف ّ؛ عروس به خانه ٔ شوهر فرستادن. (دهار). فودج، مرکب عروس. مجلوه؛ عروس جلوه داده. هداء؛ عروس را به خانه آوردن. (منتهی الارب). || زن داماد. (برهان). زنی که تازه زناشویی کرده، در مقابل داماد. (فرهنگ فارسی معین). زن نوکدخدا و زن داماد. (ناظم الاطباء). زن به خانه ٔ شوی رفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر نو شوی کرده. بانو. بیو. بیوگ. بیوگان. پیوگ. پیوگان. خوازنده. دغد. سنار. سنه. سنهار. نیوک. ویو:
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر ابر سوک عروس سیزده ساله.
رودکی.
عروس جوان گفت با پیر شاه
که موی سپید است مار سیاه.
بدایعی بلخی.
جهانی شده فرتوت چون پاغنده سر و گیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شد جماش.
بوشعیب.
عروسم نباید که رعنا شوم
بنزد خردمند رسوا شوم.
فردوسی.
جهان چون عروسی رسیده جوان
پراز چشمه و باغ و آب روان.
فردوسی.
دل پادشا سرد گشت از عروس
فرستاد بازش بر فیلقوس.
فردوسی.
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
فرخی.
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین.
منوچهری.
بسیار شمع و مشعل افروختند تا عروس را ببردند به کوشک شاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). جهان عروسی آراسته را مانست در آن روزگار مبارکش. (تاریخ بیهقی ص 452). قلعت همچنین عروس بکر بود. (تاریخ بیهقی ص 543).
رده در رده زان گل لعلگون
که خوانی عروسش به پرده درون.
اسدی (گرشاسب نامه ص 95).
کس عروسی در جهان هرگز ندید
گیسویش پر نور و رویش پر ظلام.
ناصرخسرو.
این دهر یکی عروس پر مکراست
ای قوم حذر کنید از این حره.
ناصرخسرو.
عالم بمثل بدخوی و ناساز عروسی ست
وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش.
ناصرخسرو.
هر کجا محنتی عروس برند
دلم آنجا شود بدامادی.
مسعودی.
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود
باز از آن سوی برندش که از آن آمد باز.
ابوالعباس.
ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست
اندرین مدت که بودی غایب از نزد عروس.
علی شطرنجی.
خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان.
خاقانی.
و آن کعبه چون عروس که هر سال تازه روی
بوده مشاطه ای بسزا پور آزرش.
خاقانی.
ثنای او بدل ما فرونیاید از آنک
عروس سخت شگرف است و حجله نازیبا.
خاقانی.
تا من [علی بن الحسن] به مشاطگی این عروس قیام نمایم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار دامادست.
حافظ.
- بیت العروس، حجله. حجله گاه. خانه ٔ عروس. عروس خانه:
فرو شست عالم چو بیت العروس.
نظامی.
- تازه عروس،زن که تازه عروسی کرده باشد. زن که اخیراً زناشوئی کرده است. نوعروس. زن نوشوی کرده.
- خواهر عروس، نام قضیه ٔ عکس قضیه ٔ فیثاغورس است. رجوع به ترکیب شکل عروس شود.
- شکل عروس در هندسه، همان قضیه ٔ فیثاغورس است که:در هر مثلث قائم الزاویه مجموع مربعات اضلاع زاویه ٔ قائمه مساوی است با مربع وتر. و این از اکتشافات فیثاغورس است. و آن را در هندسه به نام کرسی عروس خوانند. و قضیه ٔ عکس آن مشهور به «خواهر عروس » است. (از بحثی در قضیه ٔ فیثاغورس، ترجمه ٔ احمد آرام).
- عروسان باغ، کنایه از گلها و میوه ها و نهالهای نوبرآمده و درخت میوه دار باشد. (برهان) (آنندراج). کنایه از گلها و میوه هاست. (انجمن آرا). عروسان چمن. عروسان مرغزار.
- عروسان بیابان، کنایه از شتر بارکش باشد عموماً، و شتران راه مکه خصوصاً. (آنندراج) (برهان). کنایه از شتران راه مکه. (انجمن آرا).
- عروسان چمن، بمعنی عروسان باغ است، که کنایه از نهالها و گلها و میوه های نورسیده باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا).عروسان باغ. عروسان مرغزار.
- عروسان خُلد، کنایه ازحوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا): یکی از آن کنیزکان... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه).
- عروسان درخت، کنایه از شاخه های نورسته باشد. (از ناظم الاطباء).
- عروسان عور، کنایه از ستارگان:
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد.
خاقانی.
- عروسان مَرغزار، کنایه از گلها و شکوفه ها و نهالها باشد. عروسان باغ. عروسان چمن:
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.
منوچهری.
- عروس اَرغنون زَن، کنایه از ستاره ٔ زهره (ربه النوع طرب) است و آسمان سوم جای اوست. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا).
- عروس تاک، شراب. (آنندراج).
- عروس جَهان،کنایه از جهان باشد به طریق اضافه، یعنی عروسی که آن جهان است. (برهان) (آنندراج). این جهان. (ناظم الاطباء):
چو ترک حصاری ز کار اوفتاد
عروس جهان در حصار اوفتاد.
نظامی.
- || کنایه از کوکب زهره. (از برهان) (آنندراج).
- || کنایه از ماه. (آنندراج).
- عروس چرخ، کنایه از آفتاب جهان گرد است. (برهان) (آنندراج). عروس چهارم فلک. عروس خاوری. عروس روز. عروس نه فلک.
- عروس چمن، کنایه از گل است. (فرهنگ فارسی معین). عروسان چمن. رجوع به عروسان چمن شود.
- عروس چهارم، کنایه از آفتاب است. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- عروس چهارم فلک، کنایه از خورشید جهان آرا باشد. (برهان) (آنندراج). بمناسبت این که خورشید را در فلک چهارم فرض میکردند. عروس چرخ. عروس خاوری. عروس روز. عروس نه فلک.
- عروس خاوری، به معنی عروس چرخ است که آفتاب جهان تاب باشد. (برهان) (آنندراج):
در ده از آن چکیده خون زآبله ٔ تن رزان
کآبله ٔ رخ فلک برد عروس خاوری.
خاقانی.
- عروس خشک پستان، زنی که عقیمه بود یعنی هرگز نزاییده باشد. (برهان) (آنندراج). زن نازا. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از دنیای بی بقا باشد. (برهان) (آنندراج). کنایه از دنیاست. (انجمن آرا). دنیای بی بقا و جهان فانی. (فرهنگ فارسی معین). عروس شوی مرده. عروس مرده شوی.
- عروس روز، به معنی عروس خاوری است که خورشید عالم افروز باشد. (برهان) (آنندراج). عروس چهارم. عروس چرخ. عروس خاوری. عروس فلک. عروس نه فلک.
- عروس زَر، کنایه ازآتش است:
از حجره ٔسنگ آمد در جلوه عروس زر
در حجله ٔ آهن شد گلنار همی پوشد.
خاقانی.
- عروس سبا، اشاره به بلقیس ملکه ٔ سبا است:
بهر آوردن عروس سبا
رای جز آصفی نمی شاید.
خاقانی.
- عروس شام، لقب شهر عسقلان است. عروس الشام. رجوع به عروس الشام شود.
- عروس شوی مرده، کنایه از دنیای فانی باشد. (برهان) (آنندراج). عروس مرده شوی. عروس خشک پستان.
- عروس صحرا،شتر بارکش. (آنندراج). رجوع به ترکیب عروسان بیابان شود.
- عروس عَدن، کنایه از ماه باشد. و به عربی قمر خوانند. (برهان) (آنندراج).
- || کنایه از ستاره های آسمانی است. (برهان) آنندراج).
- || پرستار و خدمتکاری را گویند که شبها با او دخول توان کرد. (برهان) (آنندراج).
- عروس عرب، کنایه از مکه ٔ معظمه است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کعبه ٔ معظمه. (غیاث اللغات):
به خال و زلف ولب و حجله ٔ عروس عرب
که سنگ کعبه و حلقه ست و آستان و حجاب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 50).
- عروس فلک، کنایه از آفتاب جهان آراست. (برهان) (آنندراج). عروس نه فلک. عروس چرخ. عروس چهارم. عروس روز:
بل عروس فلک ببرّد دست
کان نی مصر یوسف دگر است.
خاقانی.
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیده ٔ اوست.
خاقانی.
- عروس قلندرها، زن که از آشنا و غریب روی نپوشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- کرسی عروس، نام قضیه ٔ فیثاغورس است در هندسه. رجوع به شکل عروس شود.
- گنج عروس، در موسیقی، نام یکی از تصنیفات باربد است. (برهان). و رجوع به گنج عروس در ردیف خود شود.
- لباس عروس، لباس که در هنگام زفاف پوشند. لباس که در جشن عروسی در برکنند. و رجوع به لباس عروسی شود:
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب.
خاقانی.
- نوعروس، زن که تازه زناشوئی کرده باشد. تازه عروس:
دگر عادت آن بود کآتش پرست
همه ساله بانوعروسان نشست.
سعدی.
شکایت کند نوعروس جوان
به پیری ز داماد نامهربان.
سعدی.
بارها نوعروس جانفرسای
دست در دامنش زدی که درآی.
سعدی.
- امثال:
حالا چند کلمه از مادر عروس بشنو، نظیر حالا دیگر این دول را بگیر. (امثال و حکم دهخدا).
عروس از مهد ابخاز بستند، اشاره به آن است که روسیان دختران و زنان قوم ابخاز را گرفتند و کدبانوی خانه ٔ خود ساختند. (آنندراج، از شرح اسکندرنامه).
عروس بی جهاز روزه ٔ بی نماز دعای بی نیاز قورمه ٔ بی پیاز. (امثال و حکم دهخدا).
عروس تعریفی آخرش شلخته درمی آید. (امثال و حکم دهخدا). عروس تعریفی عاقبت شلخته درآمد (یا از آب درآمد)، شخص مورد تحسین یاشی ٔ مورد تمجید فاسد و معیوب درآمد. عوام گویند: عروس تعریفی گوزار درآمد. (فرهنگ عوام).
عروس تنبانش دو تا است، یا عروس چهار تنبان دارد مفت کپل گنده ش. نظیر: أیهاالممتن علی نفسک فلیکن المن علیک. (امثال و حکم دهخدا). عروس نه تنبان دارد مفت کون گنده اش، اگر ثروت و نعمتی دارد فایده اش عاید خودش می شود، ما چرا زیر بار منت یا کبرفروشی او باشیم. (فرهنگ عوام).
عروس جوان داماد پیر
سبد را بیار جوجه بگیر.
(امثال و حکم دهخدا).
عروس حمام بر است، نسیجی بی دوام لکن خوش ظاهر است. (امثال و حکم دهخدا). پارچه ای خوش نما و بی دوام است. (فرهنگ عوام). رجوع به «عروس حمام بر» در ردیف خود شود.
عروس خانم ما هیچ عیبی نداره سرش کچله کونش کپه داره. (فرهنگ عوام).
عروس خیلی خوب بود گرهم درآمد، همانند احمدک خوشگل بود آبله هم درآورد. (فرهنگ عوام).
عروس را به پیرایه ٔ همسایه یک شب بیش نتوان پیراست. (امثال و حکم دهخدا، از مقامات حمیدی).
عروس سر خودش را نمی توانست ببندد میرفت سر همسایه را ببندد. (امثال و حکم دهخدا).
عروس شدم خلاص شدم، اختیارم با خود شد و از قیدی که داشتم رستم. (فرهنگ عوام).
عروس که به ما رسید شب کوتاه شد، مدت بهره مندی از این نعمت بسیار کوتاه بود. (فرهنگ عوام).
عروس ماعیبی ندارد کور است کچل است سرگیجه دارد. نظیر: نجنب که گنجی. عنز بها داء. (امثال و حکم دهخدا).
عروس مردنی را گردن خارسو نگذارید، این چیز خود معیوب است، عیبش را متوجه دیگری نسازید. (فرهنگ عوام).
عروس می آید وسمه بکشد نه وصله بکند. (امثال و حکم دهخدا).
عروس نمی توانست برقصد می گفت اتاق کج است. (امثال و حکم دهخدا).
عروسی که خارسو ندارد، اهل محل خارسوی اویند، زنی با بچه ای که صاحب و سالار ندارد همه کس در کار او مداخله و فضولی می کند. (امثال و حکم دهخدا).
عروسی را که مادر زن تعریف کند لایق گیس خودش است. (فرهنگ عوام).
عروسی را که مادرش تعریف کند، یا تمجید کند برای آقادائیش خوب است. (امثال و حکم دهخدا).
|| کنایه از هر چیز زیبا و آراسته. (فرهنگ فارسی معین):
چون عروس، بسان عروس. مثل عروس.سخت زیبا. نیک آراسته. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یکی خوب کشتی بسان عروس
بر آراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
یکی لشکر آراسته چون عروس
به شیران جنگی و آوای کوس.
فردوسی.
|| در تداول عامه، بسیار محجوب. (فرهنگ فارسی معین). || منکوحه ٔ پسر. (از ناظم الاطباء). زن پسر شخص. (فرهنگ فارسی معین). زن نسبت به پدر شوهر و مادر شوهر، چنانکه: فاطمه (ع) عروس ابی طالب است. (یادداشت مرحوم دهخدا). زن نسبت به خویشان شوهر، و آن را به عربی کنّه گویند. || (اِخ) نام گنج اول است از گنجهای خسروپرویز. (برهان). گنج عروس. رجوع به گنج عروس در ردیف خود شود:
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس و از هند و روس.
فردوسی.
|| یکی از گنجهای کیکاوس است، که به طوس داده بود.کیخسرو آن را به گودرز سپرد که به زال و رستم و گیوبدهد. (برهان):
دگر گنج کش خواندندی عروس
که آکند کاوس در شهر طوس.
فردوسی.
|| نام آسمان هشتم. (ناظم الاطباء). || (ع اِ) گوگرد زرد، که اهل عمل آن را نفس خوانند. (از برهان). به لغت اکسیریان، کبریت است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). کبریت زرد. (مخزن الادویه). || قاتل النحل است، که نیلوفر باشد. (مخزن الادویه). اهل شیراز، آب مقطر از معصفر در اول مرتبه را عروس، و آب سرخ بعد از آن را داماد نامند. (مخزن الادویه). || چوبی که زه کمان خراط بدان پیچیده کشند. (از آنندراج).

عروس. [ع َ] (اِخ) (تیم...) نام تیمی بوده است ظاهراً به بخارا. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم.
سوزنی.

عروس. [ع َ] (اِخ) قلعه ای است به یمن. (از منتهی الارب). از قلعه ها و حصون بحار است در یمن. (از معجم البلدان).

عروس. [ع َ] (اِخ) نام منجنیقی بود از آن حجاج بن یوسف، که پانصد مرد آن را می گرداندند. و محمدبن قاسم به سال 89 هَ. ق. آن را برای جنگ با پادشاه هند فرستاد و یکی از اصنام هندیان را بوسیله ٔ آن ویران ساخت. (از تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 143): برابر ارگ منجنیقی عروس برنهاد و بینداخت و پاره ای از خضراء ارگ فروافکندند. محمود [غزنوی] گفت به فال نیک آمد. (تاریخ سیستان).


دریا

دریا. [دَرْ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان) (از آنندراج). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین را می پوشاند ودر نیمکره ٔ جنوبی بیشتر زمین را فراگرفته است تا درنیمکره ٔ شمالی، و ادله ای در باب نمکی بودن آبهای دریا ایراد کرده اند از همه قویتر و موجه تر آن است که این تملیح را به تخته سنگهای ملحی که در قعر اقیانوس می باشد نسبت دهند. و عمق دریاها بسیار مختلف و تغییرپذیر است و در بعضی نقاط سوند (آلتی که در تعیین عمق دریاها استعمال می کنند) به تک آن نمیرسد و در این جاها عمق دریا را از دوازده تا پانزده هزار متر فرض کرده اند و تک دریاها نوعاً مانند سطح زمین ناصاف و غیرمسطح است و در زیر آب دره هایی موجود است شبیه دره هایی که در کوههای بسیار مرتفع مشاهده می کنیم و جزیره های کوچک و کم وسعت نیز قله های کوههای مرتفع تحت بحری هستند. (از ناظم الاطباء).
صاحب آنندراج گوید: قدما از شعرای استاد آن را اماله کرده با معنی و مأوی قافیه آرند. و ژرف، بی پایاب، بی پایان، بی کران، بی ساحل، لنگردار، بی لنگر، بی زنهار، بی آرام، پرشور، پرآشوب، ناپیدا کنار، طوفان خیز، گوهرخیز از صفات اوست. آب شور. مقابل خشکی. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریاب. دریه. (آنندراج). زَراه. زَو. اُستُم ّ. اُسطُم ّ. اُسطَمَه. اُطمُسَه. بحر. بَضیع. حجر. حداد. (دهار). خُصاره. خضم. (منتهی الارب).داماء. (دهار). راموز. رَجّاس. رَجّاف. زُفَر. ساجی. سُجُوّ. سَدِر. طَغَم. (منتهی الارب). طِم ّ. (دهار). عَجوز. عَیلام. عَیْلَم. قَمقام. قِمّیس. (منتهی الارب). کافِر (دهار). لافظه. (منتهی الارب). لُجَّه. (نصاب). لجی. مَنقَع. مَنقَعَه. نُطفه. (منتهی الارب). نَوفل. (دهار). هقم. (منتهی الارب). یَم ّ. (دهار):
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
رودکی.
دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سرتا بون.
دقیقی.
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشخاید.
دقیقی (دیوان ص 99).
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.
فردوسی.
چنین گوی پاسخ به کاوس کی
که کی آب دریا بود همچو می.
فردوسی.
چو این کرده شد چاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت.
فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردارروشن چراغ.
فردوسی.
خردمند کزدور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
فردوسی.
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد.
فردوسی.
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد به کردار دریای آب.
فردوسی.
که شیران ایران به دریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب.
فردوسی.
چو شمشیر گیرد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون.
فردوسی.
زمین شد به کردار دریای خون
سر و دست بد زیر سنگ اندرون.
فردوسی.
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد.
فردوسی.
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم.
فردوسی.
خجسته درگه محمود زابلی دریاست
کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست
شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم دُر
گناه بخت من است این گناه دریا نیست.
فردوسی (از آنندراج).
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی.
فردوسی [در هجو سلطان محمود از چهار مقاله].
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی.
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا توئی و من فرغر.
فرخی.
پنداشت مگر کاب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا.
فرخی.
ز دریا به خشکی برون آمدند
ز بر بر سر زیغنون آمدند.
عنصری.
سخاوت تو ندارد در این جهان دریا
سیاست تو ندارد برآسمان بهرام.
عنصری.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی.
(ویس و رامین).
نشاید باد را در برگرفتن
نه دریا را به مشتی برگرفتن.
(ویس و رامین).
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار او
زین قبل روید به چین برشبه مردم استرنگ.
؟ (لغت فرس اسدی).
کان نیاورد درّ و دریا سیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
گفت زندگانی خداونددراز باد اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی).
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر.
ناصرخسرو.
بی پای مشو برون ازین دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی.
ناصرخسرو.
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم.
ناصرخسرو.
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
و ز بابهای علم نکو در رس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
ناصرخسرو.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ.
مسعودسعد.
مرا مدح تو برجان و از آن دیگران بر لب
که دریا درنهد در قعر و خاشاک آورد برسر.
مختاری.
بسته ٔ خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند.
خاقانی.
ز آرزوی قطره ٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد.
خاقانی.
چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا.
خاقانی.
پی یک بوسه گرد پایه ٔ حوض.
بسی گشتم تو دل دریا نکردی.
خاقانی.
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هرزمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی.
خاقانی.
به دامن گرچه دریا دارداما
گریبانش نم جوئی ندارد.
خاقانی.
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هرصدفی جدات جویم.
خاقانی.
کشتی آرزو در این دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ.
خاقانی.
دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم.
خاقانی.
جوهر وعنبر سفید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده ام.
خاقانی.
از افواه الناس شنوده آمد که مجلس شریف که دریای متوج است به جواهر معانی به فلان ناحیت که چشمه ٔ آب گرم است خرامیده است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 303). و آن دریای زاخر مفاخر را که چندین هزار جواهر غیبی در صدف حرف و صوت ما را هدیه کرده است از مخاطره ٔ دریا که قصد آن دارد نگاه دار. (منشآت خاقانی ص 33). نقش فریبنده ٔ دنیا به صورت دریا ماند که زنده درکشد چون بکشد بیرون اندازد. (منشآت خاقانی ص 80). قاصدان به تعجیل بیرون آمدند و درنگ چندان نمودند... تا به دریا بازرسد. (منشآت خاقانی ص 72). چه حضرت علیا... دریای زاخر است و عادت دریا آن است که نزدیکان را جوهر بخشد. (منشآت خاقانی ص 131).
چو بخت برلب جیحون فکند رخت مرا
بهم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا.
ادیب صابر ترمذی (از آنندراج).
نریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی باران شود دریا مهیا.
نظامی.
به دریا در منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است.
سعدی.
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود.
سلمان ساوجی.
ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است.
صائب.
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست.
واعظ قزوینی
اِبحار؛ در دریا نشستن. (تاج المصادر بیهقی). اجتسار؛ به دریا افتادن کشتی و روان شدن. (از منتهی الاب). أجودان، دریا و باران. (دهار). افیح لجی،دریای فراخ. انجزار؛ برگردیدن آب دریا. (از منتهی الارب). بحیره؛ دریای خرد. (دهار). تبحر؛ دریا شدن در علم. (دهار). جفل، انداختن دریا ماهی را برکنار. (دهار). خضرم، دریای بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب). خلیج،پاره ای از دریا. (دهار). زاخر؛ غطامط؛ دریا که آب او موج میزند. (دهار). شرم، پاره ٔ دریا. (دهار). طبس، غمر، قاموس، لجی و مغمم، دریای بسیارآب. (از منتهی الارب). عاقول، موج دریا و معظم دریا. غُطامَط، غَطومَط، غَطمَطیط؛ دریای بزرگ موج بسیار آب. غِطَم ّ، غَطَمطَم، غطومط، قلهدم، لهم، دریای بزرگ. عَظیم، دریای بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب). قاموس، شرم، میانه ٔ دریا. (دهار). قلاس، دریای کف انداز. (دهار) (منتهی الارب). لافظه؛ دریا بدان جهات که جواهر و عنبر و جز آن بیرون اندازد. (منتهی الارب). لجه؛ میان دریا. (دهار). لجی، دریا که میان او خاک باشد، و دریای ژرف و فراخ. (دهار). دریای مغ. (ترجمان القرآن جرجانی). مجداح، کناره ٔ دریا. مسجور؛ دریائی که آبش زائد از آن باشد.مهرقان، دریا جای که آب روان گردد در وی. ناجخ. نَجوخ، دریای پرشور. هضم، شکم دریا. هود؛ دریای خرد که به ریزش آب بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. هیقم، آوازموج دریا. (منتهی الارب).
- امثال:
دریا به دهان سگ نجس کی گردد. (امثال وحکم).
دریا بی بارانش نمی شود. (فرهنگ عوام).
دریا را با قاشق (یا ملاقه) خالی نتوان کرد، کنایه از کار بیهوده کردن. (فرهنگ عوام).
دریا را با مشت می پیماید، کنایه از کار بیهوده کردن است. (فرهنگ عوام).
دریا را به ساغر تهی نتوان کرد. (از امثال و حکم).
دریا را به کیل پیمودن نتوان. (امثال و حکم).
- آزادی دریاها، آزادی دریاها در موقع صلح عبارت است از حق کشتیهای تمام ملل به اینکه آزادانه در دریای باز در خارج آبهای ساحلی دریانوردی کنند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. آزادی دریاها از مسائل مهم بین المللی است و در موقع جنگ این آزادی محدود می شود و دول متخاصم این حق را برای خود قائلند که راه بر کشتیهای عازم به مملکت یا ممالکی که با آن در جنگ هستند ببندند و کالاهایی را که به مقصد این ممالک است ضبط کنند یا محاصره ٔ دریایی برقرار سازند. (از دائرهالمعارف فارسی ذیل «آزادی دریاها»).
- به دریا دادن، شستن و غسل کردن. (ناظم الاطباء).
- || کشیدن و نظر برداشتن. (ناظم الاطباء).
- || راندن. (ناظم الاطباء).
- دریابار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابر. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا بر سرکشیدن، کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت. (آنندراج):
دل چه تلخیهای رنگارنگ از آن دلبر کشید
قطره ٔ خونی چه دریاهای خون برسر کشید.
صائب.
- دریابگ، دریابگی. و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریابندر. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا به جوی خویش بستن، آبرا به جوی خودآوردن که همیشه هم آنجا باشد و بجای دیگر نرود. (آنندراج):
موج گوهر میزند از بحر پرشور سخن
خامه راقم طرفه دریائی به جوی خویش بست.
راقم (از آنندراج).
- دریا به روی زدن، مبالغه در بیدار کردن، چه تنها آب زدن هم برای این کار کفایت می کند. (از آنندراج):
چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم
به رویم گر زنی دریا به هوش خود نمی آیم.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- دریابیگ، دریابیگی. رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریاپرور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاپیما.رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا خوردن، کنایه از شراب خوردن. (آنندراج):
نشکند از چشمه ٔ کوثر خمار عاشقان
تشنه ٔ گوهر اگر دریا خورد سیراب نیست.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- دریادار، دریاداری. رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریادرون، سخت فاضل. علامه. بسیاردان:
به اندک عمر شد دریادرونی
به هرفنی که گفتی ذوفنونی.
نظامی.
- دریادریا، بسیاربسیار، قید است مقدارهای عظیم را:
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو.
- دریادست، بسیار بخشنده. که دستی چون دریا بذّال دارد:
خسرو شیردل پیل تن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.
فرخی
- دریادل، بسیار بخشش. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادلی، بخشندگی بسیار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادیده، چیزی که دریا را دیده باشد. (آنندراج). قرین دریا. که به دریا رسیده باشد:
عاشق سرگشته را ازگردش دوران چه باک
موج دریادیده را از شورش طوفان چه باک.
صائب (از آنندراج).
سیل دریادیده هرگز برنمی گردد به خود
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود.
صائب (از آنندراج).
غیر خال ابروت کز نافه باج بو گرفت
چشم دریادیده در بحر کمان عنبر ندید.
تأثیر (از آنندراج).
- دریازدگی، حالت دریازده. رجوع به دریازدگی در ردیف خودشود.
- دریازده، مبتلی به بیماری ناشی از سفر دریا. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریازن، دزد دریائی.
- دریازنی، عمل دریازن. رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.
- دریاستیز، سخت ستیزنده. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاسیاست، بسیار سائس. پرتدبیر: از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. (منشآت خاقانی ص 280).
- دریاشتاب، پرشتاب. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا شدن دیده، سخت اشکبار شدن چشم. پر شدن دیده از اشک:
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ٔ ما دریا شد.
سعدی.
بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی رسد به ساقت.
سعدی (ترجیعات ص 637).
- دریاشعار، نماینده ٔ دریا در بخشندگی و کرم:
شروان که زنده کرده ٔ شمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریاشعار تست.
خاقانی.
- دریاشکاف، شکافنده ٔ بحر.
- دریاشکافتن، بحر پیمودن. رجوع به این دو ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکسته. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکل، همانند دریا.
- دریاشکوه، با جلال و عظمت دریا.
- دریاشناس، عالم به خصوصیات وضع دریا.
- دریاصفت، عظیم و بزرگ و گران.
- دریاضمیر، دریادل. و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریا کشیدن، کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت باشد. (از آنندراج). دریا خوردن. دریاها بر سرکشیدن:
دریاکش از آن چمانه ٔ زر
کو ماند کشتی گران را.
خاقانی.
- دریامثابت، همانند دریا. دریاسان. عظیم:
گوید این خاقانی دریامثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده «قا».
خاقانی.
- دریانهاد، با طبیعت دریا. عظیم:
چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی پیل افکن و سواراوبار.
فرخی.
- دریاور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا و کان، جهان و بر و بحر. (آنندراج). جهان و گیتی و عالم و دریا و صحرا و بر و بحر. (ناظم الاطباء).
- دریای آب، بحر:
سپاهی به کردار دریای آب
به قلب اندرون جهن و افراسیاب.
فردوسی.
- دریای آزاد، یا دریای باز. دریایی است که تمام ملل حق کشتی رانی آزادانه را در آن دارند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. در مقابل دریای بسته. دریای باز یا دریای آزاد.
- دریای بسته، در مقابل دریای باز یا دریای آزاد. رجوع به دریای آزاد در همین ترکیبات شود.
- دریای بی پایان، بحر قعیر. دریای ژرف:
وقتی در آبی تا میان دستی و پائی می زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را.
سعدی.
- دریای بی چون و چند، بحر بی کم و کیف.عالم بی رنگی. بحر بیکران و بی اندازه ٔ توحید:
تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان ترک مشک و خم کنند
جان شناسان از عددها فارغند
غرقه ٔ دریای بی چونند و چند.
مولوی.
- دریای خون گشادن، کشتن و قتل بسیار کردن:
سپه راندن از ژرف دریا برون
گشادن به شمشیر دریای خون.
نظامی (از آنندراج).
- دریای ساحلی، در اصطلاح حقوق بین الملل، قسمتی از دریای آزاد است که در سواحل خاک یک دولت معین واقع شده و بنابه ملاحظات نظامی و بهداشتی و مالی و اقتصادی تحت قوانین خاصی قرار گرفته است و بعضی از قوانین داخلی در آن مجری می گردد. (ترمینولوژی حقوقی ص 289).
- || حریم آبی یک کشور در دریای آزاد. (ترمینولوژی حقوقی).
- دریایسار، دارای دولت و ثروت بی اندازه. (ناظم الاطباء).
- دریای شیرین، دریا که آبش شور و تلخ نیست:
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر بدریا میبرد.
سعدی.
- دریای عدم، بحر نیستی. عالم بی نشانی:
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم.
مولوی.
- دریای کل، جهان. هستی:
این چنین فرمود آن شاه رسل
که منم کشتی در این دریای کل.
مولوی.
- دریای محیط. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریای هفتگانه، اشاره به سبعه ابحر قرآن کریم:
سگ به دریای هفت گانه مشوی
که چو ترشد پلیدتر باشد.
سعدی.
- دریایمین، دریادست:
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریایمین.
خاقانی.
- دل به دریا زدن، خطر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). علی اﷲ گفتن. هر چه باداباد گفتن.
- دل به دریا فکندن، دل به دریا زدن. حافظ علیه الرحمه، ضرورت را، دل به دریا فکندن آورده است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش به دریا فکنم.
حافظ.
- دلش دریاست، از بذل و عطای فراوان نهراسد. از خرج بسیار نترسد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || بسی صبر و شکیبائی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ژرف دریا، دریای عمیق. رجوع به ژرف دریا در ردیف خود شود.
- هفت دریا، هفت آب. هفت بحر. هفت محیط. رجوع به هفت دریا در ردیف خود شود.
|| بعضی از دریاچه های بزرگ را نیز دریا خوانند مانند دریای خزر، دریای آرال. (از دائرهالمعارف فارسی). در بیت ذیل مراد دریاچه ٔ خزر است:
سوی دریا روم و برطبرستان گذرم
کایمنی برطبرستان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| رود. رودخانه. درگاه. (در تداول عامه):
چو آمد به نزدیک اروندرود...
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریانهادند سر.
فردوسی.
خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد.
سوزنی.
|| مزید مؤخر امکنه که گاهی معنی رود بزرگ دهد، آمودریا، سیردریا، ختن دریا، بلخی دریا، کودک دریا (دجله). (یادداشت مرحوم دهخدا). || مقابل خشکی. بر. مقابل بحر:
ز دریای عمان برآمد کسی
سفرکرده هامون و دریا بسی.
سعدی.
|| در شواهد زیر دریا بعنوان کنایه و تشبیهی از کثرت و عظمت و فراوانی و در مقام نمودن اندازه و مقدار بسیار بکار رفته است چون دریای آتشین و دریای درون و دریای سخن و دریای عشق و دریای غم و دریای فضل و دریای لطف و دریای معرفت و...:
دریای سخن منم اگر چه
هرکس صدف بیان شکافد.
خاقانی.
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد.
سعدی.
نمی شاید گرفتن چشمه ٔ چشم
که دریای درون می آورد جوش.
سعدی.
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست.
سعدی.
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه ٔ دریای غمند.
سعدی.
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش.
سعدی.
جهان دانش وابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار.
سعدی.
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان.
سعدی.
دریای لطف اوست و گرنه صحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.
سعدی.
ترک هواست کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری.
سعدی.
|| نزد محققین اشاره به ذات پاک واجب الوجود است. (برهان). || در اصطلاح تصوف، هستی یعنی وجود را دریا گویند چنانچه نطق را ساحل و کناره ٔ دریا و حروف و الفاظ راصدا نامند. (شرح گلشن راز ص 451):
بیا با ما درین دریا بسر بر
از اینجا دامنی خوش پرگهر بر
ز ما بشنوحبابی پرکن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب و در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هردو آب است.
شاه نعمت اﷲ ولی (فرهنگ مصطلحات عرفا).
|| به معنی انسان کامل هم آمده است. هستی مطلق رادریا نامند که عالم همه امواج آن است:
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود.
شاه نعمت اﷲ ولی (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
|| کنایه از ذات الهی است. هستی مطلق. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناورست.
مولوی.
آنکه کف را دید سرگویان بود
وانکه دریا دید او حیران بود
آنکه کف را دید نیتها کند
وانکه دریا دید دل دریا کند
آنکه کف را دید باشد درشمار
وانکه دریا دید شد بی اختیار
آنکه کف را دید در گردش بود
وانکه دریا دیداو بی غش بود
آنکه کف را دید پیکارش کند
وانکه دریا دید بردارش کند
آنکه کف را دید گردد مست او
وانکه دریا دید باشد غرق هو
آنکه کف را دید آید در سخن
آنکه دریا دید شد بی ما و من
آنکه کف را دید پالوده شود
وانکه دریا دید آسوده شود.
مولوی.
|| کنایه از باطن و درون و عالم معانی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت.
مولوی.
|| کنایه از بحر بیکران توحید. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
پای در دریا منه کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان.
مولوی.
|| کنایه از شرمگاه زنان. (از آنندراج):
عشق می آرد دل افسرده ٔ ما را به شور
مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را.
صائب.
گوهر خود را چو آوردی سلامت برکنار
کشتی تن را به این دریای بی لنگر گذار.
صائب (از آنندراج).
کتلها درو چون سرین زنان
که دریا بود از نشیبش عیان.
اشرف (از آنندراج).

تعبیر خواب

عروس

اگر زنی بیند که عروس شده او را پیش شوهر می بردند، دلیل است که آخر او باشد - جابر مغربی


دریا

اگر بیند که در آب دریا همی رفت، دلیل است توفیق طاعت یابد. اگر بیند که آب دریا زیاده شد، دلیل که لشگر پادشاه زیاد شود. اگر بیند که آب دریا کم شد، دلیل که لشگر پادشاه هلاک شود. اگر بیند که برخی از آب دریا بخورد و بر وی هیچ پدید نیامد، دلیل که پادشاه یا عالمی را هلاک کند. اگر بیند که آب از دریاها و رودها جمع شدند، دلیل که پادشاه آن دیار مال و خزانه خویش را به یکجا جمع کند. اگر بیند که از دریا موج ها برخاست و جهان از ابر تاریک شده بود. دلیل بود بر گناه و عصیان مردم آن دیار. اگر بیند که از دریا موجی برخاست یا از دریا شکار می گرفت، دلیل است که به اندازه و قدر آن، روزی حلال یابد و عیش بر عیال او فراخ و گشاد شود. اگر بیند که آب دریا شور است که خورد، دلیل که کسب حلال بگذارد و کسب حرام کند. - جابر مغربی

اگر کسی بیند که در دریا است، دلیل که به خدمت پادشاه شود، یا مطیع مردی عالم و فاضل شود. اگر بیند درمیان دریا متحیر فرومانده است، دلیل که کار او بر خطر است. اگر بیند که از دریا بیرون آید، دلیل است بی غم شود. اگر بیند که آب دریا بخورد و به غایت سرد است. اگر بیننده عالم است از علم بهره تمام یابد. اگر بیننده خواب از مردم پادشاه است، از پادشاه ایمن شود، یا علم آموزد، لکن از علم بهره یابد. اگر بیند که آب دریا می خورد و سخت گرم است، دلیل که گناه کند و تاویل آن به غایت بد است. اگر بیند که آب دریا گنده و ناخوش است، دلیل که او را خصمی بزرگ پیش آید و او را آن خصم بیم سخت است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

عروس دریا

551

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری